جدول جو
جدول جو

معنی پای رنج - جستجوی لغت در جدول جو

پای رنج
(رَ)
پایمزد. حق القدم. زری که به اجرت قاصدان و شاعران و مطربان دهند که در مجلس مهمانی حاضر شوند. (برهان). انعام و زری که به قاصد یا میهمان داده شود. (غیاث اللغات). مقابل دسترنج. (آنندراج) :
بفرمود شه تا رقیبان گنج
کشند از پی میهمان پای رنج.
نظامی
لغت نامه دهخدا
پای رنج
پارنج
تصویری از پای رنج
تصویر پای رنج
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پای برنجن
تصویر پای برنجن
حلقۀ فلزی از جنس طلا یا نقره که زنان به مچ پا می بندند، خلخال، پارنجن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پایرنج
تصویر پایرنج
پارنج، حق القدم، پولی که به مطرب و نوازنده بدهند تا در جشن یا مجلس عروسی حاضر شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پارنج
تصویر پارنج
حق القدم، برای مثال لاجرم عاقبت به پارنجش / هم سلامت دهند و هم گنجش (نظامی۴ - ۵۷۵)، پولی که به مطرب و نوازنده بدهند تا در جشن یا مجلس عروسی حاضر شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پای بند
تصویر پای بند
پابند، ریسمانی که با آن پای حیوان یا اسیر یا مجرم را ببندند، پاوند، پای بند، چدار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پای وند
تصویر پای وند
پابند، ریسمانی که با آن پای حیوان یا اسیر یا مجرم را ببندند، پاوند، پای بند، چدار
فرهنگ فارسی عمید
(ی یِ رُ)
ادوار. درام نویس فرانسوی متولد بسال 1834م. 1249/ هجری قمری در پاریس دارای تخیلی لطیف و دقیق. وفاتش در سال 1899م. 1316/ هه. ق
لغت نامه دهخدا
(رَ)
خلخال. پای آورنجن. پاآورنجن. پااورنجن
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ جَ)
حجل. (دهار). حجل. حجل. خلخال. خدمه. (منتهی الارب). پای آورنجن. پاآورنجن. پااورنجن
لغت نامه دهخدا
(بَ)
خلخال، مقابل دستبند: وگام چنان بزنند که زینت پوشیدۀ ایشان ظاهر نشود ازخلخال و پای بند و مانند این. (تفسیر ابوالفتوح).
، دوالی که بپای باز بندند. قید. دام. (رشیدی). پایدام. بند پا. زنجیر یا دوال که بپای اسب بندند. پاوند. پای وند. رسن و دام. (غیاث اللغات). سباق، پای بند باز. (دهار). شکال، پای بندستور. (منتهی الارب). عقال، حافظ. حارس. نگاهبان. عائق. مانع:
تو گوئی هماناکه پندش دهم
به افسونگری پای بندش دهم.
فردوسی.
فروهشت رستم بزندان کمند
برآوردش (بیژن را) از چاه با پای بند.
فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 981).
نبینم همی از تو جز پای بند
چه خواهم ترا جز بلا و گزند.
فردوسی (شاهنامه ج 3 ص 1411).
بزد دست و بگسست زنجیر و بند
جدا کرد ازو حلقه و پای بند.
فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 981).
از من آمد بند بر من همچنانک
پای بند گوسپند از گوسپند.
ناصرخسرو.
بیغرض پند همچو قند بود
با غرض پند پای بند بود.
سنائی.
سوزنی را پای بند راه عیسی ساختند
حب دنیا پای بند است ارچه هم یک سوزن است.
سنائی.
زیرا که عقل بر اطلاق، کلید خیرات و پای بند سعادات است. (کلیله و دمنه).
کاوه که داند زدن بر سر ضحاک پتک
کی شودش پای بند کوره و سندان و دم.
خاقانی.
طیران مرغ دیدی، تو ز پای بند شهوت
بدر آی تا ببینی طیران آدمیت.
سعدی.
، دام:
چو کرکس بر دانه آمد فراز
گره شد برو پای بند دراز.
سعدی.
منه بر سرم پای بند غرور (یعنی دستار) .
سعدی.
،
{{نام مرکّب مفهومی}} آنکه پای بسته و گرفتار باشد. (رشیدی). مقیّد. مبتلی:
چو دیدند مرجهن را پای بند
شکستند آن بند را بی گزند.
فردوسی.
مخالط همه کس باش تا بخندی خوش
نه پای بند کسی کز غمش بگریی زار.
سعدی.
اگر دنیا نباشد دردمندیم
وگر باشدبه مهرش پای بندیم
بلائی زین جهان آشوب تر نیست
که بار خاطر است ارهست ور نیست.
سعدی.
ای گرفتارو پای بند عیال
دگر آسودگی مبند خیال.
سعدی.
من فتاده بدست شاگردان
بسفر پای بند و سرگردان.
سعدی.
بره بر یکی دکه دیدم بلند
تنی چند مسکین براو پای بند.
سعدی.
نیاید بنزدیک دانش پسند
من آسوده و دیگری پای بند.
سعدی.
نگه کرد شیخ از سر اعتبار
که ای پای بند طمع پای دار.
سعدی.
به بیداریش فتنه بر خط و خال
بخواب اندرش پای بند خیال.
سعدی.
هیچ مغزی نداشته ست آن سر
که بود پای بند دستاری.
اوحدی.
دل ما بدور رویت ز چمن فراغ دارد
که چو سرو پای بند است و چو لاله داغ دارد.
حافظ.
اگر دلم نشدی پای بند طرۀ او
کیش قرار در این تیره خاکدان بودی.
حافظ.
، با عیال بسیار:
اگر پای بندی رضا پیش گیر
وگر یکسواری سر خویش گیر.
سعدی.
- پای بند چیزی یا کسی بودن، بدو بسیار دلبستگی داشتن
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
بی رنج. مستریح:
تو زین پندها هیچگونه مگرد
چو خواهی که مانی ابی رنج و درد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
پاروب، بیل چوبین که برف بدان روبند و بعضی گفته اند که پاروب آن باشد که دسته ای دراز دارد که روبنده به پا ایستاده جا بروبد و مطلق جاروب نیست چنانکه بعضی گمان برده اند، (رشیدی)، پارو، (مهذب الاسماء)، و چوبی پخ با دسته ای دراز که خبازان خمیر بر آن گسترده و در تنور نهند
لغت نامه دهخدا
موضعی به مغرب کبراباد در مشرق قهستان
لغت نامه دهخدا
(سَ)
معیار. (مهذب الاسماء) ، آنچه برای تساوی دو کفه در ترازو نهند. (فرهنگ رشیدی). پارسنگ:
لیک در میزان حلمت کم بود ازپای سنگ.
کاتبی (از فرهنگ رشیدی).
و رجوع به پاسنگ و پارسنگ شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
زری باشد که به شاعران و مطربان و امثال ایشان دهند تا در جشن و میزبانی حاضر شوند و زری را نیز گویند که به اجرت قاصدان دهند. (برهان). پایمزد. حق القدم:
مغنّی را که پارنجی بدادی
بهر دستان کم از گنجی ندادی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(یِ)
به آلمانی پترلین گن. ناحیه ای به سویس ود دارای 5000 تن سکنه و از آن توتون و شیر سطبر حاثر و شکلات خیزد
لغت نامه دهخدا
(رَ جَ)
پای برنجن. پارنجن. پای اورنجن. پای برنجن. پای ابرنجن. (رشیدی). خلخال. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دهی از دهستان القورات بخش حومه شهرستان بیرجند. واقع در 18هزارگزی شمال بیرجند. سر راه شوسۀ عمومی مشهد به زاهدان. دامنه، معتدل. دارای 72 تن سکنه. آب آن ازقنات. محصول آنجا غلات و میوه. شغل اهالی زراعت و راه آن اتومبیل رو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(وَ رَ جَ)
پای برنجن. پاورنجن. پای آورنجن. حجل. حجل. حجل. حجّل. خلخال
لغت نامه دهخدا
تصویری از پی سنج
تصویر پی سنج
عصب سنج، چکش گونه ای که طبیبان بر زانوی بیماران میزنند
فرهنگ لغت هوشیار
زری که بشاعران و مطربان دهند تا در جشن و مهمانی حاضر شوند پولی که با جرت قاصدان دهند پایمزد حق القدم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای سنگ
تصویر پای سنگ
معیار، پار سنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای فرنجن
تصویر پای فرنجن
حلقه ای فلزی (مخصوصا طلا و نقره) که زنان در مچ پای اندازند خلخال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای ورنجن
تصویر پای ورنجن
حلقه ای فلزی (مخصوصا طلا و نقره) که زنان در مچ پای اندازند خلخال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای آورنج
تصویر پای آورنج
خلخال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای برنجن
تصویر پای برنجن
حلقه ای فلزی (مخصوصا طلا و نقره) که زنان در مچ پای اندازند خلخال
فرهنگ لغت هوشیار
خلخال مقابل دستبند، دوال و بندی که بپای باز اسب و مانند آن بندند پایدام بند پا پاوند پابند، آنکه پای بسته و گرفتار است مبتلی مقید، با عیال بسیار. یا پای بند چیزی یا کسی بودن، بانچیز یا آنکس دلبستگی بسیار داشتن، یا پای بند عیال. مقید به عیال گرفتار اهل بیت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابی رنج
تصویر ابی رنج
بی رنج، مستریح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای رنجن
تصویر پای رنجن
پاآورنجن پای برنجن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پارنج
تصویر پارنج
((رَ))
پای مزد، حق القدم، زری که به شاعران و مطربان دهند تا در جشن و مهمانی حاضر شوند
فرهنگ فارسی معین
اسیر، پای بست، گرفتار، مقید، اساس، بنیاد، بن، بیخ، پی، دلباخته، هواخواه، خلخال، بخو، زنجیر، کند، بند، دوال
متضاد: مجرد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اثر و نشانه ی عبور، رد و جای پا
فرهنگ گویش مازندرانی